loading...
فدایی رهبرم
عباس بازدید : 56 سه شنبه 27 خرداد 1393 نظرات (0)

http://niksalehi.com/nimg/news/blog_1/30343_1.jpg

 

من دریك خانواده ی مذهبی بزرگ شدم خانواده ی مادری ام همه چادری هستند امّا خانواده ی پدریم بعضی از دختران با مانتو و پوشش امروزی ظاهر می شوند. پدرم حساسیت خاصی نسبت به پوشش و چادر دارد امّا زمان انتخاب چادر به عهده ی خودم گذاشته بودند.كلاس اول راهنمایی بودم كه اولین روز مدرسه با چادر رفتم وآن هم یك دلیل داشت, یك دوست صمیمی داشتم كه از اول ابتدایی صمیمیت خاصی بینمان برقرار بود قبل از رفتن به مدرسه به من گفته بود كه قرار است چادر بپوشد من که آن روزها در آن سن معنای واقعی چادر را نمیدانستم بهتر است بگویم به تقلید از دوستم برای اینكه وقتی با هم هستیم شبیه هم باشیم چادر پوشیدم خانواده ام مخالفتی نداشتند امّا عمه هایم سخت جبهه گیری كردن كه تو سنت پایینه برای چی انقدر خودتو محدود كردی و ...

من كاری به این حرفا نداشتم پوشیدن چادر خصوصاً درآن دوران كه كمتر كسی را با چنین پوششی می دیدم برایم لذّت خاصّی داشت كه باعث می شد خیلی راحت از كنار نیش و كنایه ها عبور کنم.و به همین شکل گذشت تا سال سوم راهنمایی كه آخرین سالی بود كه دركنار بهترین دوستانم قشنگترین لحظات بندگی را تمرین می كردم..

سال اول دبیرستان من بودم و یك مدرسه جدید و دوستان جدید...واااای خداااای من..یك لحظه غفلت..یك لحظه تردید..چه میكنه با آدم.... شنیدین میگن: « نیش دوست از نیش عقرب بدتر است/پس بزن عقرب كه دردش كمتر است» دقیقاً بلایی سرم اومد كه تازه به معنای واقعی این عبارت پی بردم...بله! رفتن به دبیرستان جدید همانا و آشنایی با دوستان ناباب همان..

منی كه چقدر از نگاه با نامحرم وهم صحبتی با آنان فراری بودم و چه حساسیت هایی به رابطه های آنچنانی داشتم كارم به جایی رسیدكه همزمان با دو تا پسر دوست شدم و خیلی راحت آن همه عفت و حجب وحیا را زیر پا گذاشتم. نمیدانم به چه قیمتی، فقط میدانم تاوان یك لحظه غفلت و دل سپردن به هوا و هوس بوددیگر از آن حجاب و چادر سركردن واقعی خبری نبود؛ آرایش آنچنانی، شال یا مقنعه یك متر عقب رفته و ... غافل از زشتی كارم روز به روز بدتر میشدم، نمازم آخروقت شده بود و حتی اگر هم قضا میشد اهمیت چندانی برایم نداشت..

تا اینكه آن روز رسید..روزی كه یك شبه همه ی زندگیم را دگرگون كرد..ایّام فاطمیّه بود كه من بی تفاوت مثل دیگر روزها سرگرم كارهای اشتباهم بودم از جمله قرار با نامحرمقبل از اینکه بگویم چه اتفاقی افتاد این را توضیح بدهم که پدرم به شدت مذهبی و تعصبی بودند و من خانواده بااعتباری داشتم مخصوصا که شغل پدرم شرکتی بود و خیلی حساس. خلاصه اگر پدرم متوجه این جور روابطم می شد حتما مرا از خانه بیرون می کرد و نمی دانم چه بر سر خودش می آمد...

این ها را می دانستم اما نمی دانم چرا همه چیز برایم عادی شده بود انگار مطمئن بودم هیچ چشمی مرا نمی بیند اما آن روز یکی از دوستان قدیم ( البته نه صمیمی، دورادور سلام وعلیکی داشتن) مرا با پسری دیدواااای آن روز... همه ی آبروی چندین و چندساله ام در خطر بود...انگار تازه متوجه زشتی کارم شده بودم...وااااای، آن روز هزار بار مردم و زنده شدم تا شب شد

شب شهادت حضرت زهرا بود...خودم در خانه تنها بودم یكی ازهمسایه هایمان روضه داشت خانواده ام رفته بودن روضه...من هم توی حیاط نشسته بودم تا مداحی و روضه خوانی شروع شد. مداح روضه می خواند و من هم پشت در نشسته بودم باهرقسمت روضه اشك میریختم و ضجّه میزدم...تا اینكه مداح اشاره كرد به لحظه ی سیلی خوردن مادر...انگار یكی تو ذهنم بهم میگفت كه تو هم یكی از اونها هستی تازیانه زدی به صورت زهرا خجالت بكش..

شدیداً گریه ام گرفته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام...خودم تنها بودم بهترین فرصت برای خلوت عاشقانه با خدا بودرفتم وضو گرفتم و سجاده ی بندگی ام رو پهن كردم نشستم روی سجاده و تا تونستم اشك ریختم و با بی بی دردل كردم خانوم رو قسم می دادم به چادر خاكیش, به صورت نیلیش كه آبرومو حفظ كنه که دیگه نذاره گناه كنم..همون شب بود كه نذر كردم و به بی بی قول دادم اگه آبرومو پیش خانوادم حفظ كنی، ضامنم بشی پیش خانوادم سرافكنده نشم قول میدم این چادرمشكی رو كه برای دختران مسلمان به یادگار گذاشتی تا عمر دارم از سرم درنیارم و یه چادری واقعی بشم

نمیدونم چرا یه دفعه این نذر به ذهنم رسید شاید خواسته ی خود بی بی بود نمیدونم. ولی نذر كردن من همانا و اجابت به موقع حضرت زهرا همان..همان شفاعتی كه منتظرش بودم یك شبه، شب شهادت مادر, در آن خلوت عاشقانه با خدا شامل حالم شد دلم آروم شد و من از این رو به آن رو شدم .لحظه ای كه همه آبروی چند ساله ام را در خطر می دیدم با ستّارالعیوبی خدا و به وساطت مادرم حضرت زهرا برای همیشه پرونده اش بسته شد و من از همان لحظه دیگر آن آدم سابق نبودم، شدم یك دختر چادری واقعی كه همه برای محجبه بودنش او را الگو می گیرند .

دیگر با آن جوراب های نازك و مانتوهای كوتاه و مقنعه های گشاد برای همیشه خداحافظی كردم. خیلی حواسم جمع تر شده بود.به مرحله ای رسیده بودم حتّی اگر آستین مانتویم بلند بود تا ساق دست نمی گذاشتم خیالم راحت نبود. كفش هایم از حالت پاشنه دار و صدادار به كفش های راحتی و بی صداتبدیل شده کردم و آرایش های غلیظ و عطرو ادكلن های تند وتیز رو برای همیشه کنار گذاشتم.خیلی ازنگاه ها نسبت به من بهت آور شده بود حتی مادرم هم خیلی در برابرم جبهه می گرفت مثلا می گفت تو که آستین مانتوت بلنده برای چی ساق می پوشی؟ و خیلی ازحرفای اینچنینی از اطرافیان...

چند خواستگار داشتم که از لحاظ شغلی و مالی امتیاز ویژه ای داشتند اما یکی ازشرایطشان این بود که من گه گاهی بامانتو بیرون بروم اما من به شدت مخالفت کردم و جواب منفی دادم و همین باعث دلخوری شدید بین من و خانواده ام به خصوص مادرم شد..یه روز یکی ازهمکلاسی ها ازم پرسید فلانی تو که اینجوری نبودی چی شده یه دفعه عوض شدی؟ گفتم که هیچی نپرس که یه رازه... ازطرف فامیل هم به شدت مورد انتقاد بودم چون درعروسی های آنچنانی که همراه با رقص و موسیقی های حرام بود شرکت نمی کردم. همین عامل باعث شده همه جبهه بگیرن و مدام گذشته ام رو به رخم بکشن وقتی از گذشته ام بهم می گفتند انگار آتیشم میزدن از نظر روحی خیلی زجر می کشیدم اما خب به انتخاب راه درستم ایمان داشتم.

خیلی تلاش کردم که اعتماد خانواده ام رو به خودم جلب کنم مخصوصا با انتخاب دوستان خیلی خوب و محجبه و درس خواندن به طور جدی به حدی معدلم به مرز20 رسید و نمازاول وقت و در همه حال خیلی از خدا کمک می خواستم. حقیقتش با سرزنش هایی از جانب خانواده و فامیل که عذابم میداد به نظرم زمان زیادی برد تا تونستم جایگاه جدیدم رو در خانواده تثبیت کنم اما بالاخره تمام شد و با اطمینان می گم آن سختی ها ارزشش را داشت.من تصمیم داشتم اگر تا آخر عمر آن سختی ها ادامه پیدا کند هم از تصمیم خودم برنگردم اما به مرور همه ی نگاه ها عوض شد نه اینکه عادی شود نه! باور کنید خدا چنان آبرویی به من داد که تبدیل به فرشته ای شدم كه زبان زد خاص و عام است...

الآن 5 سال از توبه ی آن شب می گذره و من هر شب خدا رو به ستارّالعیوبی اش قسم میدم كه پرده از اعمال زشتم برنداره و مراقبم باشه تا زمانی كه روز محشر با لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها روبه رو شوم؛ با مهر تأیید بر اعمالم كه من هم شیعه ی واقعی و امانتدار خوبی برای ارثیه اش بوده ام...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
گرگها خوب بدانند در این ایل غریب گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز گرچه خوبان همگی بار سفر بربستند شیرمردی چو سیدعلی خامنه ای هست هنوز منم عاشقی از عاشقان امام زمانم(عج) ، منم عاشقی از عاشقان امام خامنه ای عزیزم ... این وبلاگ جهت انتشار و حفظ و دفاع از فرهنگ شهادت و ولایت و ارزش های انقلاب اسلامی تدارک دیده شده است...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 489
  • کل نظرات : 47
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1,086
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 1,490
  • بازدید سال : 16,451
  • بازدید کلی : 102,497